مرحوم صدوق(ره) در كتاب عيون اخبار الرضا روايتي
از امام رضا(ع)نقل ميكند كه اين روايت بسيار اميدوار كننده است. راوي ميگويد:
وقتي حضرت رضا(ع) در مشهد بودند در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان نزد حميد بن
قحطبه(كه يكي از سران لشكر هارون الرشيد بود) رفتم، ديدم روزهاش را ميخورد به من
هم تعارف كرد كه بيا غذا بخور، گفتم من روزه هستم و عذري ندارم، مسلماً تو عذر
داري كه روزهات را ميخوري.
گفت نه من عذري ندارم!گفتم: اگر عذر نداري چطور
روزهات را ميخوري؟ گفت: من ميدانم كه خداوند مرا نميآمرزد،ديگر براي چه روزه
بگيرم،من كه به جهنم خواهم رفت چه طبقه اول باشد و چه طبقه آخر.
علتش را پرسيدم، جواب داد: قضيه مفصلي دارم و آن
اين كه: شبي در خانهام خوابيده بودم كه نيمههاي شب هارون مرا خواست، رفتم. هارون
به من گفت چه مقدار و تا كجا با من هستي؟ گفتم تا حد جان و مالم، گفت برگرد برو به
خانهات؛ برگشتم ولي هنوز به خانهام نرسيده بودم كه دوباره مرا برگرداندند، اين
بار ديدم هارون غضبناك نشسته و شمشيري روي زانويش گذاشته است،خطاب به من گفت: تا
كجا با من هستي؟ گفتم تا حد جانم، مالم و ناموسم گفت برگرد. اين بار نيز هنوز به
منزلم نرسيده بودم كه براي سومين مرتبه باز به نزدهارون بازگرداندند، پرسيد چقدر
با من هستي؟ گفتم تا حد جانم، مالم ناموسم ودينم. گفت: همين را ميخواستم. شمشير
را داد به من وگفت: اين غلام هر چه گفت گوش كن.
راه افتاديم وآمديم در خانهاي كه سه اتاق داشت. غلام
در يكي از اتاقها را باز كرد ديدم كه بيست نفر جوان از اولاد حضرت زهرا غل و زنجير
به دست و پا داشتند، آنان را سر چاهي آورد و به من گفت: گردن آنان را بزن. گردن
آنان را زدم و درچاه ريختم. در اتاق دوم را باز كرد ديدم بيست جوان ديگر از
فرزندان زهرا در آن اتاق هستند. كه به دست و پاي آنان نيز غل و زنجير است. سر آنان
رانيز زدم و به چاه انداختم. اتاق سوم را باز كرد ديدم بيست نفر پيرمرد ريش سفيد
كه آنان نيز از فرزندان زهرا بودند،گردن آنان را نيز يك يك زدم تا نوبت رسيد به
آخرين نفر. آن آخري نگاه تندي به من كرده گفت: اگر در روز قيامت مادرم زهرا بگويد
چرا ما را كشتي چه جواب ميدهي؟ اين جا بود كه بدنم لرزيد،غلام گفت: تو كه كار را
تمام كردي چرا معطلي؟ گردن او را هم زدم و سرش را به من داخل چاه انداختم. حال با
اين همه جرم و گناه خداوند چگونه مرا ميآمرزد[1] ؟!
آري چنين كساني موفق به توبه نميشوند، اگر موفق
شوند خداوند ميپذيرد.
مفسر بزرگ، علامه طباطبائي(ره) جملهاي ظريف و
لطيف دارد و ميفرمايد:«هر توبهاي كه از عبد واقع شود، دوتوبه از خدا صادر خواهد
شد، چرا كه اول بايد خدا توفيق بدهد تا انسان توبه كند بعد هم توبهاش را قبول
نمايد، دو توبه از خدا يك توبه از بنده.
راوي ميگويد: خدمت حضرت رضا(ع) آمدم و قضيه را
براي آن حضرت نقل كردم. آقا خيلي ناراحت شدند و بعد رو كردند به من و فرمودند:اين
حالت ياس از رحمت خدا را كه فلاني پيدا كرده است، گناهش از كشتن شصت سيد بالاتر
است.
حضرت امام(ره) جمله لطيفي داشتند كه فرمودند: خدا
چقدر مهربان است، از الطاف خفيه خدا اين است كه براي انسان پيامبر ميفرستد، با
خرق عادت زير تخت فرعون نطفه موسي منعقد شده و به دست فرعون بزرگ ميشود، وقتي
جوان شد ده سال زير دست حضرت شعيب تربيتش ميكند بعد از طي اين مراحل وي را به
پيامبري مبعوث مينمايد معجزه رسايي هم به او ميدهد سپس خطاب به او
ميفرمايد:«اذهب الي فرعون انه طغي»؛[2] وزير و ياور هم برايش تعيين ميكند و
ميفرمايد:«و قولا له قولاً لينا»سفارش فرعون را به موسي ميكند كه: اي موسي با
زبان خوش ونرم با فرعون حرف بزن و تندي نكن، من دوست دارم او اصلاح شود،توبه
كند«يتذكر او يخشي» اين لطف خدا است كه موسي را چهل سال تربيت كرده و پيامبرش
ميكند تا شايد فرعون به دست او اصلاح شود و توبه كند.
علماي علم اخلاق براي تصفيه نفس سير و سلوكي دارند
و براي اين سير و سلوك منازلي تعيين كردهاند وميگويند اگر كسي بخواهد به سوي خدا
سير كند و مقام عنداللهي بيابد قدم اول توبه است، واگر كسي توبه واقعي كند در يك
لحظه ممكن است راه پنجاه ساله را طي كند.
مرحوم محقق همداني يكي از علماي علم اخلاق است و
شاگردهايي عالي مقام و بزرگي نظير مرحوم قاضي،ملكي،كربلائي و ديگران تحويل جامعه
دادهاست، بزرگان ميگويند در زمان اين مرحوم(محقق همداني) در نجف شخصي بوده به
نام عبد فرار، يعني بنده فراري، آن بعد(به قول امروزيها) آدم لاابالي و لاتي بوده
و همه از او ميترسيدند و حتي وقتي وارد صحن مطهر حضرت اميرالمومنين(ع) ميشده
مردم از ترسشان برايش راه باز ميكردند.اين عبد فرار چه كار خوبي كرده بود؟
نميدانم، ولي مسلماً كاري كه مورد رضايت خدا باشد انجام داده بوده است، لذا وقتي
وارد صحن شد طبق معمول برايش راه باز كردند، در اين حين مرحوم محقق همداني از آن
طرف ميآمد، اين بعد وقتي به ايشان ريسد سلام نكرد و راه رفتنش نيز غير عادي بود و
مانند انسانهاي متكبر با غرور حركت ميكرد.مرحوم محقق يك نگاه تندي به او كردند و
فرمودند: اسم تو چيست؟ او هم مغرورانه گفت: مرا نميشناسي؟! من عبد فرارم، تا گفت
م نعبد فرارم مرحوم محقق فرصت را غنيمت شمرده و جرقه را زدند، فرمودند:«افررت من
الله و رسوله؟» از چه كسي فرار كردي؟ از خدا و يا پيامبرش ؟ عبد فرار از همين جا
متلاطم شد و به كلي تغيير مسير داد و توبه واقعي كرد.
از آن به بعد مرتب با خودش زمزمه ميكرد:«افررت من
الله و رسوله؟» تا اين كه حدود نيمههاي شب در حالي كه اين زمزمه را بر لب داشت
جان به جان آفرين تسليم كرد. مرحوم محقق همداني فرمودند كه يكي از اولياي خدا از
دنيا رفته است و از مردم خواست كه در تشييع جنازهاش شركت كنند.اين عالم بزرگوار
جلو افتاد و شاگردانش پشت سرش به سوي خانه عبد فرار راه افتادند.
محقق با دست خودش او را غسل داد و در دفن او نيز
شركت نمود و بالاخره راه چندين ساله را در يك لحظه پيمود.
روايت داريم كه بندهاي زياد گناه كرده بود، به
حضرت موسي خطاب شدكه اين مرد را از شهر بيرون كن،حضرت موسي نيز اين دستور را اجرا
كرد و او را تبعيد نمود. آن شخص گناه كار در بيابان در اثر مشقت و زجر زياد بسيار
ضعيف گرديد و بيماري گريبان گيرش شد. امام صادق(ع) ميفرمايد: اين شخص جملهاي گفت
و آن اين كه:
يا من له الدنيا و الآخره؛ ارحم من ليس له الدنيا
و الآخره؛
اي كسي كه دنيا و آخرت از آن تو است، رحم كن به
كسي كه نه دنيا دارد و نه آخرت.
اين جملات زيبا را زمزمه كرد و مرد، به موسي خطاب
شد كه يكي از اوليا و دوستان ما از دنيا رفت هاست، برو و او را دفن كن.
حضرت موسي با اصحابش آمدند ديدند كه همان جوان
است،گفت: خدايا! تو به من دستور دادي كه اين جوان را تبعيد كنم و من اورا از شهر
بيرون كردم، آيا واقعاً اين جوان فاسد بود؟ خطاب شد آري، بد بود اما تحول پيدا كرد
وتوبه نمود، نه تنها گناهانش آمرزيده شد كه از اولياي ما گرديد.
پي نوشت ها:
[1]. عيون اخبار الرضا.
[2]. طه(20)آيه24.